واقعا که!!

روزهای بی تو

روزی خواهد آمد

که بی هیچ رنجی

برایت

از روزهای نیامده، رفته

خواهم گفت...

از جمله آرزوهای بزرگ

توی ایام عید یکی از معدود برنامه های که دوست داشتم شروع بشه و ببینم مستند ایرانگرد بود. تفاوت اش با مستندهای دیگه ی ایرانگردی، قابهای خوبش و تصنعی نبودن روایتش به دل می نشست، دیدنش بدجوری خلاصه این آرزوی قدیمی دورنم را ینی ایرانگردی را زنده می کرد،ولی خب سعی کردم بی خیالش بشم و این خاکستر گر گرفته را خاموشش کنم! 

بعیده مهتاب اینجا سربزنه، ولی باید بگم که از روزی که اون جیپ توی کوچه اشون را توی اینستا دیدم، دوباره این آتیش شعله ور شده ! حیف که محدودیتهای کاری و مالی و ... (که این سه تا نقطه مهمتر از اون دوتای دیگه اس) نمی ذاره ....

حالا درد اینکه نمی تونم به این آرزوم برسم جای خودش، ی درد جدیدم بهش اضافه شده، و اونم اینکه فکر می کنم الان کلی منظره و مکان و از این چیزا هست که من ثبتشونم را دارم از دست میدم! با اون درد قبلی ساختم و سوختم با این درد جدید چه بکنم حالا؟!

 

به همین سادگی

فکر می کنم نسل این آدمهایی که زندگی اشان بر مدار سادگی اشان می گذرد، دارد تمام می شود، آن قدر که وقتی با چنین آدمهایی مواجهه می شوم، از شادی در پوست خودم نمی گنجم..آدم هایی که عارشان نمی شود که در خانه اشان مبل ندارد، عارشان نمی شود که صریح و صادقانه بگویند که کشاورز هستند و در زمستان که کار نیست، کارگری می کنند نه برای نون شب، که همان محصولات کشاورزی کفاف روزی اشان را می دهد، بلکه برای بیکار نبودن، که بیکاری خودش عار بزرگی است، عارشان نمی شود که بگویند روستا را به همه ی شهرهای دنیا ترجیح می دهند، برای زندگی در روستا هم عارشان نمی شود،  سر سفره اشان اگر غریبه ترین مهمان هم باشد، عارشان نمی شود که تنها یک نوع غذا بگذارند، و به جای انواع اقسام ژله ها و دسرها به همان ماست و سبزی بسنده کنند، و همه ی پز زندگی شان حاصل دست رنج زندگی اشان باشد، ینی همان ماست و سبزی و گردویی که داری نوش جان می کنی..

این سادگی و عزت نفس عنصر کمیاب این روزگار زرق و برق زده ی  ماست..

بی تو

بهارمن

ببین بی تو

تقویم من تنها سه فصل دارد..

نامه های خودمانی

خب همون طور که از تیتر معلومه این متن ی نامه اس، رمزشم طبیعتا به کسی داده میشه که صاحاب نامه اس..اون "ها"ی آخرشم حکایت از سری بودنش داره..

شب عیدی..

 می خواستم سر صحبت را باز کنم که پرسیدم ، کیف زینب چقدر قشنگه، از کجا خریدینش؟! اما اون خیلی جدی شروع کرد به جواب دادن از کجا خریدن قسمت آخرش! گفت چند روز پیش که رفته بودم سمت بهار برای محمد لباس بخرم، دیدم ی دست فروش این کیفها را بساط کرده، همون شبی که بارونم اومده بود و هوا خیلی سرد بود، دلم سوخت و این کیف را برای زینب خریدم.می بینی، یکم بزرگم هست، ولی خریدم براش، ولی خب زیادم بد نیست، تازه من مشکی اش را اتتخاب کرده بودم ولی خودش این سفیده را برداشت..

مونده بودم که چرا اینقدر سوال را جدی گرفته، و چرا اینقدر داره توضیح میده دلیل خریدش از ی دستفروش را ...

یکم مکث کرد و ادامه داد، داداشم چند شب پیش تعریف می کرد که یکی از همین دستفروشها که عطر می فروخته، آخر شبی التماسش می کرده که ی دونه عطر برداره تا بتونه برگرده خونه اش! توی اون سوز سرما یاد داداشم افتادم، و گفتم شاید این بنده خدا هم چیزی نفروخته باشه..آخه می دونی داداشمم شب عیدی مجبور شد، دستفروشی کنه...

 من فقط می خواستم سر صحبت را باهاش باز کنم، وگرنه اون سوال مسخره که بیشتر ی حشو کلامی بود، را ازش نمی پرسیدم..


پ.ن: اینقدر این فیلم سازها درمساءل اجتماعی نگاه تلخ و سیاه بهمان تزریق کرده اند، که گاهی ترجیح میدیم از کنار این دست اتفاق ها فقط عبور کنیم! 

 

داستان محمد حسن ما

قسمت ششم فکر کنم..

بهار

می گویند بهار که می آید

بوی تو را با خود می آورد..

اما دریغ!

که شامه ی ما

بوی بهار را از یاد برده است..

..عالم به عالم فرق دارند!

حتی با همین حال، با همین گرفتگی صدا و سرفه های بی امان ، دوست دارم باقی مانده ی شبهای زمستان را هرشب از ی جایی تا هرجای دیگری که بشه پیاده برم، سوز ملایم یا تند هوا بخوره توی صورتم و برم، برم و برم و برای خودم قدم بزنم تا خود صبح....باورش برام سخته که شبهای زمستان دارد تمام می شود، و سخت تر از آن کابوس شبهای تابستان است..